بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

زیباترین بهار زندگی

تولد یک سالگی

گل همیشه بهارم ، ستاره قلب مامان و بابا وجود فرشته کوچولویی که به زندگی ما نور شادی بخشید گذشت یک سال را به یک روز تبدیل کرد.  جوجوی ما الان می تواند روی دوتا پای باریکش بایستد و چند قدم راه برود زمین بخورد و دوباره خودش بایستد و راه برود. وقتی راه می روی شادی و هیجان را با لبخند و جیغ نشان می دی. د وست داری بدوی، حرف بزنی آخه تازگی یک و دو بار مامان و بابا گفتی.                                               ...
20 ارديبهشت 1393

اولین مسافرت

دختر نازم . اولین مسافرت شما در سن یازده ماه و چهارده روزگیت به ویلای دایی حمید در شمال بود. با این مسافرت، خیلی شیطونتر شدی. داخل ماشین  بیشتر می خوابیدی وقتی بیدار می شدی مثل یه توپ بین صندلی ها پاست می دادیم. تو ویلا آرام و قرار نداشتی دوست داشتی در بغل تو سبزه ها راه بریم. فدای دستهای کوچیکت بشم که با این بامزگی ماکارانی از بشقاب بر می داری و می خوری.                           وقتی هشت ماه و چهارده روزت بود و مشغول آب خوردن ، تق تق صدا آمد. اولین دندان بهارم مثل یه مروارید کوچک از صدف در امده بود باورم نمی شد با انگش...
12 ارديبهشت 1393

تصاویری از بهارک

کنجکاو مامان چه خبر؟     قربونت برم عروسک قشنگم   خوش می گذره فرشته کوچولو     فدای نان خوردنت بشم جیگر مامان     اون زیر چیکار می کنی ؟ یک ساعت دارم دنبالت می گردم     خوشمزه است انگشتت منم بخورم.     وای چه باحال این خرس   ...
9 ارديبهشت 1393

آب سیب خوردن بهار

سوگلم دیگه بزرگ شدی، یک ماه دیگه می خوام بهت با قاشق غذا بدم روز شماری می کنم برای آن روز . کلی کتاب و مقاله خوندم برات رژیم غذایی نوشتم روز به روز .چه روزی، چه ساعتی، چه غذایی.                                                             باید خیلی لذت بخش باشه با اون دهان کوچیک و زبان قرمز نازت غذا بخوری.       &nbs...
8 آبان 1392

پایان 5 ماهگی

امروز دختر نازم وارد شش ماهگی می شود وقتی نگاهش می کنم باورم نمی شود.  این عروسک کوچولو 5 ماه در کنارمون هست.  عروسکم دوست دارم ساعتها بنشینم و نگاهت کنم وقتی بهت زول می زنم  با چشمان گرد مشکی بهم خیره می شوی از نگاهم احساس آرامش می کنی.           دیگه شناختت نصبت به من و بابایی و اطرافیان کامل شده است.               در این ماه جوجوی من یاد گرفته غلت بزند فعلا از سمت چپ رو شکم می خوابد سرش را بالا می آورد و اطراف را نگاه می کند این حرکتش را خیلی دوست دارد. هر وقت صاف می خوابانمش دوبا...
20 مهر 1392

اولین عکس آتلیه بهار

من و بابایی روز 14/7/92 لباسی که خود بابایی برات اورده بود را تنت کردیم و با کلی خوشحالی  و ذوق رفتیم عکاسی، تا از دختر ناز و خوشگلمون یه عکس کوچک بندازیم . قرار شد من روی صندلی نگهت دارم و بابایی بخندانتت.                                            به لامپ هایی که بالای سرت روش بود خیره شده بودی انگار می دونستی می خواهیم چکار کنیم آقای عکاس و بابایی برات شکلک در می اوردند شماهم کلی خندیدی.عکست فردا حاضر...
16 مهر 1392

لالایی

لالایی برای یه خواب شیرین با دیدن ستاره های زیبا   لالا لا لا بهشت من گل اردیبهشت من خدا با لطف اورده تو را در سرنوشت من هوا عطر تنش, از گل زمین, پیراهنش از گل بنفشه, گیسش از بارون طبیعت, دامنش از گل   لالا گل مریم لالا عزیز من لالا گل مریم لالا عزیز من دیگه وقتش رسیده تو آغوشم بخوابی باید برای فردا جای خورشید بتابی من می خوام حکایت عشق تو رو همه بخونن تا که تموم دنیا قدر عشق رو خوب بدونن لالا لالا گل مریم لالا لالا عزیز م   لا لایی کن لالایی کن لالایی برات قصه میگم تا که بخوابی ...
17 شهريور 1392

جق جقه بازی

دختر قشنگم  اوایل که جق جقه را برات تکان می دادم با تعجب نگاه می کردی توان نگه داشتن چیزی را نداشتی.  ولی امروز برای اولین بار جق جقه را دستت گرفتی  از خوشحالی برات محکم دست زدم تو هم ترسیدی و جق جقه را ول کردی.                 دیگه کمتر دستاتو مشت می کنی هر چیزی را بتونی با دست تپل کوچولوت می گیری و تو دهنت می زاری. نازنینم خیلی با میل و اشتها و کلی ملچ ملوچ  دستاتو می خوری. هر وقت می بینم خندم می گیره.     اولین اسباب بازی برای تنها بهار زندگیم        ...
12 شهريور 1392

سورپرایز کردن بابایی

بهارم، عشق مامان جمعه 25/5/92 رفته بودیم خانه مامان فاطمه. بابایی از صبح رفته بود مغازه برخلاف همیشه نهار پیش ما نیومد من و تو دخمل مهربونم دلمون برای بابا مجتبی تنگ شد. با عمه مژگان تصمیم گرفتیم بدون اطلاع بابایی بریم پیشش و سورپرایزش کنیم.  سلام بابا جون، شما نهار نیومدید ما اومدیم پیشت.               بابایی خیلی خوشحال شد و کلی بوست کرد گفت دخی طلا، نفس بابا خوش امدی.              مشتری ها کلی باهات بازی می کردند و بعد به یاد خریدشون می افتادند. شب همگی باهم برگشتیم خانه.          ...
4 شهريور 1392