سورپرایز کردن بابایی
بهارم، عشق مامان جمعه 25/5/92 رفته بودیم خانه مامان فاطمه. بابایی از صبح رفته بود مغازه برخلاف همیشه نهار پیش ما نیومد من و تو دخمل مهربونم دلمون برای بابا مجتبی تنگ شد. با عمه مژگان تصمیم گرفتیم بدون اطلاع بابایی بریم پیشش و سورپرایزش کنیم.
سلام بابا جون، شما نهار نیومدید ما اومدیم پیشت.
بابایی خیلی خوشحال شد و کلی بوست کرد گفت دخی طلا، نفس بابا خوش امدی.
مشتری ها کلی باهات بازی می کردند و بعد به یاد خریدشون می افتادند.
شب همگی باهم برگشتیم خانه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی