بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 11 روز سن داره

زیباترین بهار زندگی

جق جقه بازی

دختر قشنگم  اوایل که جق جقه را برات تکان می دادم با تعجب نگاه می کردی توان نگه داشتن چیزی را نداشتی.  ولی امروز برای اولین بار جق جقه را دستت گرفتی  از خوشحالی برات محکم دست زدم تو هم ترسیدی و جق جقه را ول کردی.                 دیگه کمتر دستاتو مشت می کنی هر چیزی را بتونی با دست تپل کوچولوت می گیری و تو دهنت می زاری. نازنینم خیلی با میل و اشتها و کلی ملچ ملوچ  دستاتو می خوری. هر وقت می بینم خندم می گیره.     اولین اسباب بازی برای تنها بهار زندگیم        ...
12 شهريور 1392

سورپرایز کردن بابایی

بهارم، عشق مامان جمعه 25/5/92 رفته بودیم خانه مامان فاطمه. بابایی از صبح رفته بود مغازه برخلاف همیشه نهار پیش ما نیومد من و تو دخمل مهربونم دلمون برای بابا مجتبی تنگ شد. با عمه مژگان تصمیم گرفتیم بدون اطلاع بابایی بریم پیشش و سورپرایزش کنیم.  سلام بابا جون، شما نهار نیومدید ما اومدیم پیشت.               بابایی خیلی خوشحال شد و کلی بوست کرد گفت دخی طلا، نفس بابا خوش امدی.              مشتری ها کلی باهات بازی می کردند و بعد به یاد خریدشون می افتادند. شب همگی باهم برگشتیم خانه.          ...
4 شهريور 1392

آغاز دلنوشته

فرشته کوچولوی من، خیلی وقت بود که می ­خواستم برات وبلاگی از خاطرات کودکیت بسازم بلخره این امکان فراهم شد . دخمرم امروز 3 ماه و13 روزت هست. خیلی خیلی دختر ناز، آروم ، خانم ، خوشگل، دوست داشتی و با نمکی هستی.  شدی عروسک کوچولوی من و بابا                 بعد از اولین حمام در بیمارستان     دخترقشنگم از دوماهگی یاد گرفتی انگشتاتو بخوری بعضی وقتها یکی یکی بعضی وقتها هم همه انگشتها با فشار وارد دهان کوچولوت می­کنی  و شروع به آواز خوندن. نمی دونم داری با خودت حرف می زنی یا با من. خلاصه عاشق این حرکتتم البته زیاد اجازه نمی دم انگشتات...
2 شهريور 1392

سالگرد ازدواج

فرشته کوچولوی من، در جشن دومین سالگرد ازدواج مامان و بابایی در کنارمون بودی. دخترم بهترین هدیه ای بودی که خداوند به ما داد.                                       هدیه آسمانی که وجودت باعث برکت، شادی بیشتر در زندگیمون شد.                  عروسکم ، خدا رو هر چه قدر هم شکر کنم بازم کمه چون گلی مثل شما و بابایی رو به من داده. بابایی زندگیم و دخترم بهار زندگیم    &...
2 شهريور 1392